منو بهارو شوفاژ

دیدید از این جمله ها میگن که با چیزای کوچیک شاد و باش و اینا....

خب از دلخوشی های بهار میتونه این باشه که گوشیمو میزنم به شارژ بعد بدون استرسه ترکیدنش و روشن بودن شوفاژ میزارمش روش خب خوده این مسئله تغییر و اتفاق شگفتی میتونه باشه! البته بماند که بعدش میشینم کنار شوفاژ خاموش سگ لرزه میزنم از سرما :))

با اینا بهارمو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم 




کاش باشی...

مهربانی

از آن زلال هایش

از آن بی منت هایش

نه از آن هایی که  به فقط حرف که باد هواست ختم میشود

نه از آن هایی که تهش به بی توجهی،کم محلی،دروغ و خیانت ختم میشود.

نه از آن هایی که تکلیفشان با خودشان و دیگران و مهربانیشان معلوم نیست.

نه از آن هایی که وقتی برایشان سودی داشته باشد مهربان میشود و دلسوز!

تو مرد عملی 

اهل مهربانی های همیشه و همه جا 

مهربانی های بی قید و شرط نه در گرو منافع.

میدانم که اینگونه هستی

یک جایی ته قلبم میدانم....

هستی،مگر نه؟


روز مره دوست داشتنی من

وقتی آدم  یه مدت از روز مره دلخواهش حتی اگه اون‌روز مره هیچ مطلق باشه،دور میشه تازه قدرشو میدونه.حتی اوه اون روزمره هیچ مطلق باشه.

تو هم شبیه بقیه

خیانت که شاخ و دم نداره

اونم تو روزایی که طرف قسم میخوره تمام حواسش پیش توئه

مهدی اخوان ثالث

می دهم خود را

نویدِ سالِ بهتر

سال ها ست...! 

*سال نو مبارک :)

اندر احوالات نوروز

خب این روزا برای هرکسی به یه شکل و شمایلی میگذره.

برای من اینجوریاس که روزا نه تنها کسل کننده و حوصله سر بره بلکه خسته کننده هم هست! یعنی نه تنها اتفاقات خوبی نمیافته برعکس همه چیز رو به افوله!

نه اینکه آدمی باشم که مدام نیمه خالی رو ببینم و غر بزنما،نه.

چیزای خوبم هست مثلا از همه مهمتر سلامتی عزیزانم.خداروشکر بابت چیزای خوب اما یه چیزایی حق طبیعه آدمه و نبودنش خلا!

حقیقتش اینه که اصن نمیدونم دارم چی میگم چی مینویسم فقط اینکه امسال منو راضی نکرد حقم موند به گردنش هر چی هم داره به آخرش نزدیک تر میشه داره تمام تلاش خودشو میکنه برای اینکه همچین اساسی ضد حالشو تکمیل کنه.

امید که سال پیش رو سال خوب و نیکی باشه ...

اینم شد زندگی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای اویی که پرکشید...

رفتنت ،رفتن جگر سوزی بود 

آنقدر که هروقت 

هر کجا 

هر که میرود

رفتن تو را میبارم...

همه چیز تقصیر باد است

هوا هم حالش خوبه نیست

مریضیه...

بی تابه...

تب میکنه لرز میگیره...

هوا هم دو دله بین زمستون و بهار

دو دله بین رفتن و موندن

بین تابیدن و باریدن

هوا هم حالش خوب نیست...

من هوام...

یه وقتایی دادن فرصت به کسایی که تو زندگیمون هستن لازمه،نه برای اینکه شک داری کارت درسته یا غلط بلکه برای اینکه طرف مقابلت خودشم به این باور برسه که حتی اگه فرصت جبران داشته باشه هم ازش استفاده نمیکنه و چیزی رو تغییر نمیده....

قانون نانوشته

نمیدونم چه قانون نانوشته ای بین جمع رفاقت پسرونه وجود داره که همشون فک میکنن اگه یه دخترو از ته قلب دوست داشته باشن یا بهش متعهد باشن یا خیلی خاطرشو بخوان و اون دختر براشون با ارزش و مهم باشه براشون یه ضعف محسوب میشه و اگر همچین حس های داشته باشن از رفیقاشون قایم میکنن یا پیش اونا طور دیگه ای رفتار میکنن حالا جالب اینه که اکثریت همچین کسی تو زندگیشون هست فقط همگی برای هم نقش بازی میکنن که نهههههه ما مَردیم ،ما خیلی قوی هستیم ،ما ضعف نشون نمیدیم پیش دختر جماعت! دختر فقط واسه سرکار گذاشتنه. مرد که به کسی متعهد نمیشه.مرد که دلشو دست دختر جماعت نمیده ما فقط یکم اونم فقط یکم نقش بازی میکنیم پیششون که به خواسته هامون برسیم و .....و فکر میکنن که اگه حقیقت رو بگن رفیقاشون تو جمعشون مسخرشون میکنن و دست میندازنشون.

 اینکه واقعا سطع شعور و فرهنگ ما انقدر پایین  اومده و سیر نزولی داشته که اگه بفهمیم کسی دچار یه آدم دیگه شده و براش ارزش قائله و بهش متعهد شروع میکنیم به دست انداختنش رو نمیدونم اما میدونم مردی  که این ریسک رو بکنه و شجاعت و جسارت نشون دادن احساسش نه با خفت بلکه با غرور و سربلندی به طوری که احدی اجازه تمسخر به خودش نده هنوز پیدا نشده!

*خیلی اوقات ما رابطه هامون رو به خاطر حرف کسایی خراب میکنیم که خودشون دور از چشم ما دارن همون کاری رو میکنن که ما رو به خاطر انجامش سرزنش کرده بودن.

حجم اتفاقات، جریانات ،بلا ها یا هر چیز دیگیری که اسمش را بشود گذاشت در این سه چهار سال اخیر زندگیم به شدت زیاد بوده.

به قدری که احساس میکنم چندین برابر برام گذشته بیشتر از اونچه میطلبید بزرگ شدم بیشتر از حد تجربه کردم بیش از حد زمین خورد و از همه مهم تر چندین برابر افسرده شدم...


به قول معروف

آدم هایی زیادی اطرافم هستند که بدجور گند زدند!!! 

به رابطه ،به دوستی ،به رفاقت، به زندگی ،به نسبت خونی و خویشاوندی و...حتی به انسانیت!

یک جاهایی، یک وقتایی هم من گند زده ام...

مانده ام با این همه گند بالا آمده چه کنم!

امیدوارم متوجه عمق قضیه شده باشید...

نوشدارو پس از مرگ سهراب

حالا که چند روزی گذشته و همه درست و حسابی از تب و تاب ولنتاین و سپندارمذگان و هفته عشق افتادند به این فکر کردم که بد نیست چند خطی بنویسم...

من آدمه خاطره بازی ،خاطره سازی ، مرور اتفاقات و زنده نگه داشتنشون هستم و به طور کلی  مناسبت ها و روزهای خاص برام ارزش خاص داره.مث روز تولد،سالگرد های تلخ و شیرین ،اعیاد و یا حتی مثلا روزای سخت یا تلخ زندگی!

ولنتاین همیشه از اون روزها و مناسب های مورد علاقه ی من بوده. و به این دید که آدم باید همیشه عاشق باشه و عشق بورزه و نه اینکه محدودش کنه به یه روز خاص بهش نگاه نمیکنم.بلکه فکر میکنم که درسته که نباید عشق رو محدود به یک روز کرد اما آدم باید تو اون روز خاص نشون بده و ثابت کنه که کل سال عاشق بوده مثلا تو روز تولده یه نفر باید بهش نشون بدی که هر روز خوشحال و شاکر بودی برای به دنیا اومدنش و داشتنش و ....

خلاصه اینکه روز عشق برای من روز مهمیه فرق نمیکنه ایرانی یا خارجی فرق نمیکنه کجا و به چه شکل اما روزیه که باید به خاطر عاشق بودن و معشوق بودن و بودنه این موهبت و نور تو وجود آدمی شاکر بود :)

من تا به این سن هیچ وقت این روز خاص رو با عشق و کارای مرسوم تجربه نکردم .و امشب موقع شستن ظرفای شام داشتم به این فکر میکردم که چی میشه یا چرا،آدمی وارد زندگی من نمیشه که اونی باشه که من میخوام یا به اون شکلی تو زندگیم حضور داشته باشه که من دوست دارم  با اینکه چیزایی که من میخوام یا دوست دارم چیزایه سختی نیست! به هرکی اعتماد میکنم از کاری که کردم پشیمون میشم ....باز خوبیش اینه که آدما این دوره زمونه کمتر حوصله  و وقت صرف نقش عاشق رو بازی کردن میکنن و خیلی زودتر از اونچه فکرشو میکنی خوده واقعیشونو ثابت میکنن و برای پشیمونی از اعتمادی که کردی زیاد دیر نیست....

نمیدونم......خب البته خوده این مسئله که همیشه به اون چیزی که برات مهمه نمیرسی یه اصل بوده تا حدی!


قبل و بعد

مراقب حرفا

قولا

و رفتارتون باشید 

مراقب باشید وقتی میخواید زنی رو ببوسید....

باید اینو بدونید 

زنی که در آغوش میکشید دیگه هرگز اونی نیست که قبل از اینکه بغلش کنید بوده!


بیتا

کاملا منطقی احساساتی هستم :))

بیا منطقی با هم‌حرف بزنیم.کاملا منطقی.

اینکه همیشه نمیشود با عقل و منطق، تصمیم گرفت،حرف زد یا رفتار کرد یک حرف کاملا منطقی است!!!

چطور اسم این را احساساتی بودن میشود گذاشت؟!

احساسی بودن من کاملا منطقی است!

حالا هرکه هرچه میخواهد بگوید


قالب وبلاگ/ایجاد تنوع/ چالش

بعله بعله چیزی که مشاهده میکنید حقیقت دارد.

نه! اشتباه نیامده اید! اینجا "عطرگندم" است!

:))

در همین حین که یه سری از عزیزان دیگه آپ نمیکنن و یه سری دیگه خداحافظی میکنن یا بعضا میبندن وبلاگ رو من بعد از سال ها قالب عطرگندم رو عوض میکنم و به این ترتیب تنوع ایجاد میکنم :))

اصن میشه از این تریپای  جدید چالش راه انداخت :))

من همه رو به این چالش تغییر قالب وبلاگ دعوت میکنم :))

همیشه چیزهایی هست که نمیدانید...

دیسیپلینِ حاکم

نه تنها  ازخونه نمیتونیم بریم بیرون بلکه یه توک پا تا پشت بوم رفتن هم قدغن :/

تا آخر عمر 

درگیر من خواهی بود 

و تظاهر میکنی که نیستی

مقایسه تو را از پا در خواهد آورد

من میدانم به کجای قلبت

شلیک کرده ام

تو دیگر

خوب نخواهی شد...

میرسد روزی که هیچ حسی نخواهیم داشت:)

وقتی یه نفر رو دوست داری و ازت دوره،زمانی که دلتنگش میشی این حس هر ثانیه هر روز انقدر رشد میکنه تا ببینیش و این دلتنگی رفع بشه.اگه روز اول یکی دلتنگ بودی روز آخر ده تا دلتنگی.

اما وقتی یه نفر میره و دیگه نداریش هر چی بیشتر میگذره از مقدار دلتنگیت کمتر و کمتر میشه.روز اول که از دستش میدی ده تا دلتنگی ولی روزی میرسه که حتی یکی هم دلتنگش نیستی.

این خاصیت دلتنگیه!به اون چیزی که "وجود" داره وسعت میبخشه.

*نبودن آدم ها عادت میشه.یه روزی انقدر عادت میکنیم که نمیتونم بودنشون رو بپذیریم.

*اینکه دلتون برا یکی تنگ میشه دلیل نمیشه اونو به زندگیتون برگردونید،دلتنگی،بخشی از رفتنه.

باشد که پند گیرند

۱.همانا به دست آوردن دل آدمی  مشابه با خوصیات اخلاقی من  که دوستتون نداره شاید کار خیلی سختی نباشه.ولی نگه داشتن این علاقه کار خیلی خیلی سختیه.

۲.همانا وقتی یه نفر مشابه با خصوصیات اخلاقی من دوستتون داره و باهاتون مهربونه قدرشو بدونید و نزارید از این علاقه کم بشه.چون  شاید تونسته باشید دفعه اول دلشو راحت به دست بیارید اما شک نکنید به وجود آوردن علاقه تو آدمی که قبلا یه روزی دوستتون داشته به شدت سخت تر و غیرممکن تر از آدمیه که هیچ وقت دوستتون نداشته!

۳.همانا!

آدمِ ماندن بودم

”آ" آدمِ مهربونی کردنه.

"س" آدمِ حرف زدنه.

"م"آدمِ دیونه بازی درآوردن.

"ع"آدمِ  حال و بی حال بودنه.

"ص" آدمِ حامی بودنه.

و....

هر آدمی،آدمِ یه چیزیه .

یکی آتیش آوردن،یکی بلاتکلیف بودن،یکی متناقض بودن،یا انرژی دادن،محتاط بودن،شعار دادن،دلگرم کردن،عشق ورزیدن،رو مخ راه رفتن،کمک کردن و....

هر آدمی،یه کاری رو خوب بلده 

من؟

من انقدر به جبر از دست دادم که شدم 

آدمِ رفتن،دلکندن،از دست دادن

دل زارم فغان کم کن...تو اشک از دیدگان کم کن

دل مراقبت میخواد.

اگه خیلی سختی بکشه،

اگه بهش توجه نشه،

از یه جایی به بعد دیگه سِر میشه.

لمس میشه.

دیگه اتفاقات 

نه خیلی خوشحالش میکنه،

نه خیلی ناراحت،

نه خیلی شوکه حتی!

دیگه نه آسون میگذره،

نه سخت،

فقط میگذره...

یه بی حسی عجیبی تو رگاش جاری میشه

فقط ...گاهی ...

می گیره.

وایمیسته.

میمیره.


بیتا

از این جمله ی 

”آرزوی من خوشبختیه توئه،حتی اگه با من نباشی ”

متنفرم:/

تنها برداشتی که از این جمله دارم اینه که طرف سیب زمینیه:/

وگرنه کی گفته اوج دوست داشتن یه نفر آرزوی خوشبختیه حتی بدون خودش!!!! خیلی مردی و عاشقی تلاش کن واسه داشتنش!!!

والا :/

دوست داشتن

آدم نمی داند در قلب دیگران چه میگذرد. وقتی کسی می گوید "دوستت دارم!" مشخص نیست چرا و چگونه دوستت داشته است.

دلیل به وجود آمدن این حس که او دوست داشتن فرض کرده، کدام خصوصیات توست و خود این حس در قلب او چقدر با چیزی که تو "دوست داشتن" قلمداد میکنی متفاوت است.

یادم می آید بچه بودم (شش، هفت ساله) نقاشی ساده ای از دو کودک، یک دختر و یک پسر که داشتند با هم حرف می زدند در کتاب خواهر بزرگترم دیدم! دختر به پسر گفته بود: "من ماهی خیلی دوست دارم!" و در ابر فکر بالای سرش، یک ماهی قرمز شناور در تنگ زندگی می کرد. بعد پسر هم گفته بود :"منم همینطور!"... و در فکر او یک ماهی بود که در ماهی تابه جلز ولز می کرد !!!

یادم می آید تا مدتها هر وقت می خواستم بگویم فلان چیز را "دوست دارم" به تته پته می افتادم که چطور نوع دوست داشتنم را توضیح بدهم! تا به امروز فکر می کردم به هر کس گفته ام "دوستت دارم!" نفهمیده چطوری دوستش داشته ام، و اگر کسی بوده که خیال کرده که مرا دوست دارد در نهایت به شیوه خودش دوست داشته است !

شعری که پشت سرت برای بدرقه ریختم

برای آدم ها نباید شعر گفت!

آدم ها میروند،

شعرها می مانند.

تو می مانی و حجمی از شعرهایی

که مخاطبش ،دیگر نیست...


بیتا

کسی چه میداند

فقط خدا میداند

هنوز روزی نیست که به خاطرم نیایی

که به یاد خاطره های ریز و درشت شیرینمان 

بی هوا 

میان شلوغی یا در خلوت 

لبخند ی بزرررررگ نزنم.

فقط خدا میداند

هنوز با مرور آن روز

بدنم کرخت میشود و پاهایم سست...

بغض میکنم و اشک میدود در چشمانم.

فقط خدا میداند

چقدر دلتنگت هستم،

چقدر دلم داشتنت را میخواهد.

حرفی نمیزنم از تو

میگذارند پای آنکه عادت کرده ام نبودت را

وگرنه فقط من میدانم

که فاصله ی تهران تا دماوند میتواند چقدر طولانی باشد 

و این جاده لعنتی تمام نشود.

که  هراز هر بار میتواند زیبا و ویرانگر باشد.هربار!

فقط خدا میداند 

چه حرف ها که بعد از گذشت این سال ها هنوز نگفته ام!

وگرنه...

غیر از "من" و "تو"و "خدا"

کسی چه میداند

"نیاگارا" یعنی چه....


بیتا


خستم....دلم میخواد یکی باشه ازم مراقبت کنه،محافظت کنه.

مواظبم باشه...

خستم از اینکه خودم اینکارو برای خودم انجام دادم.

من یه زنم!

خستم از اینکه به خودم تکیه کردم!از اینکه جنگیدم. دلم میخواد این بارو بزارم  رو شونه های یکی دیگه ....شونه هایی امن....

یکی که زمینی باشه و قابل لمس....

یکی که "باشه" 

(7)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گپ

میم:چرا نمیشه یه آدمو خواست و همون لحظه داشت؟

من:اونقدری که خواستن آدما سخت شده،داشتنشون سخت نیست.

ماه دی

چه زمستانِ
غم انگیزِ
بدی خواهد شد...
ماه دی باشد و آغوش کسی کم باشد....

*روز تولدت باشه و کم باشد که دیگه هیچ...

آمدی اعجاز کنی

پس کو؟!

کجاست؟!


تا حالا صدای جم شدن اشک توی یه چشمو شنیدی؟

یا صدای بزرگ شدن یه توده که تو صدم ثانیه راه نفس کشیدن رو میبنده؟

یا صدای شکستن و متلاشی شدن همون توده ی بغض؟

فک میکنی صدا ندارن؟

دارن...

صداش اونقدر بلنده

اونقدر سوز داره که خیلیا توانایی شندیدنش رو ندارن!

که اگه بشنون دلیل به وجود اومدن همچین صدایی شدن

که اگه صدای جم شدن اشک توی یه چشم ،صدای رشد و متلاشی شدن بغض رو بشنون،

که اگه بشنون که چه کردن،

مجنون میشن

خاکستر میشن

میمیرن!

اگر فقط صدای سُر خوردن اشک رو گونه های سرد آدمی رو بشنون که دلشو شکستن...


بیتا

این شب های کذایی

توی زندگی همه ی ما 

شبایی بوده که از ته قلبمون خواستیم که کاش بخوابیم،

صبح بیدار بشیم 

ببینیم همه چی تموم شده....

همه چی  خواب بوده...


بیتا

به نظرت؟

همیشه دوست داشتم خودمو از دریچه دید اطرافیانم نگاه کنم دوست داشتم بدونم منو چجور آدمی میبینن و چطوری در موردم فکر میکنن.دلم میخواد ریز به ریز جز به جز شفاف و بدون پرده طرز فکرشون نسبت به خودمو بدونم.و خیلی وقتا از خیلیا این سوال رو پرسیدم اما تقریبا هیچ وقت جوابی که گرفتم به نظرم کامل نیومده و راضیم نکرده.....

نه اینکه از این آدما باشم که به حرف مردم زندگی کنما! نه!

صرفا نسبت به احساست و طرز فکر دیگران کنجکاوم.دونستنش برام لذت بخش و البته تا حدی آرامش بخشه

حالا از این حرفا که بگذریم،طرز فکر شما در مورد من چجوریه؟

کاش والدین بفهمند که علاقه ای به بهشت رفتن نداریم*

آن هم به هر قیمتی!


*وبلاگ خرمالوی سیاه

یادم،تورا،فراموش.

از خصوصیت هایم آنکه،سلیقه ای به خاطر میسپارم سلیقه ای فراموش میکنم و حتی سلیقه ای از یادآوری اتفاقات لذت میبرم،زجر میکشم یا کاملا بیتفاوت میشوم!

در کل آدم سلیقه ای هستم.همانا.

میرم تو لینکای قدیمی که خیلی وقته آپ نشدن.

دلم میگیره.

دلم تنگ میشه.

یه روزایی حتی این حوالی هم پر رونق تر بود...

چی میشه که بلاگر دست میکشه از وبلاگ نویسی؟

دلیلش خیلی چیزا میتونه باشه...خیلی!

شاید روزی هم برسه که"عطر گندم" دیگه آپ نشه...

شاید...

از ما بهترون هم دست از سر ما بر نمیدارن حتی!

:(

کاش پاییز سال آینده بود 

پاییز سال آینده بود و همه چیز اونطوری که من میخوام تموم شده بود و اونطوری که من میخوام جریان داشت.

من این روزا رو نمیخوام.

دلم  حس صد در صد خوب میخواد.

خیلی وقته همچین حسی نداشتم....

اگر از دیده ی کوته نظران افتادیم،نیست غم صحبت صاحب نظری ما را بس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پس لرزه های کیف دزدیده شده

دیگه هیچ وقت صداشو نمیشنوم 

حتی توی فیلم...

(6)

هستی بی آنکه باشی

و رفته ای بی آنکه نباشی

این خلسه ی بین بودن و نبودن

تیغ کندی ست 

بر شاهرگ احساسمان


بیتا

تنهایی یعنی 

خودت خودتو ماساژ بدی:/

به هم اجازه زندگی بدیم

دارم به این فکر میکنم که اگر تو هر ماه یا هر سال چند تا جشنواره و کارنوال شاد و مفرح با موضوع ها و مزامین مختلفی که الان حتی به ذهن ما نمیرسه چون تا حالا از نزدیک ندیدیم وجود داشت.مردم توی ماه محرم اینطوری خودشون و بقیه رو خفه میکردن؟

آرایشگاه های زنانه و مردانه که تا صبح بازن فروش بوتیک و فروشگاه های لباس که چیزی کم از شب عید نداره صدای بلند ضبط سیستم بسته ی ماشینا که گوش فلک و کر میکنه از غروب که جوونا شیک و مجلسی تو خیابانو میچرخن تا نزدیک صبح  و....

خب الان تکلیفو معلوم کنید.داریم عزاداری میکنیم یا میخواییم تنوع شه و سرمون گرم شه؟!

کاری با اونایی که با نیت و دل پاکشون میرن عزاداری ندارما.ولی میگم اگه یه شبایی هم توی سال مخصوص اونایی که دلشون تفریح و تنوع و سرگرمی میخواد بود و میتونستن تو ملع عام به جشنشون برسن.اینطوری عقده هاشونو تو جمع های عزاداری خالی نمیکردن و مراسم اونایی که دلی عزاداری میکنن رو خراب نمیکردن و همه در کنار هم خوشحال بودیم.

مگه نه؟

:)

(5)

نمیدانم چه حسی داری...

نمیدانی چه حسی دارم...

نمیدانم چه فکری داری...

نمیدانی چه فکر هایی در سرم میگذرد...

آنچه واضحه هست

تنها فاصله است

دوری....خیلی دور

نمیشناسمت!

روزهاست آدمی که می شناختم 

یا لااقل تصور میکردم که می شناختم را نمی شناسم.

"او"یی که می شناختم و باورش داشتم فروریخت

و حالا کسی را میبینم یا 

اگر بخواهم بهتر بگویم،کسی را نمیبینم که غریبه است.

گیج و گنگ ایستاده ام و فقط تماشا میکنم

حرکتی فکر نشده و ناگهانی در مقابل موجودی ناشناخته غیرعقلانیست!

بماند که (برای "تو" مینویسم) برای تو مینویسم.

اما

بجز یکسری علامت تعجب 

چندتایی علامت سوال 

بین ما چیزی باقی نماند

اگر زمان به عقب برگردد

طور دیگری رفتار میکنم

مثلا برای شروع 

Big hero نمیبینم :)

بیتا

هومن شریفی

زندگی چیز مسخره ایست

درست وقتی کار کردن با چاقو را تمام و کمال یاد میگیری

مست ترین دشمنت را با حرفه ای ترین تفنگ رو به رویت میگذارند...


آنوقت تو میمانی و یک تن زخمی و خدایی که به داد سوال هایت نمیرسد...

پیش خودت از تمام احتمال ها خط میخوری...

که کجای دنیا سکه ای هست که اختیار شیر یا خطش به خوش تقدیری های توست...

از آدم ها گله داری درست به همان اندازه که حالشان را میپرسی...

از تمام عکس های خانوادگی فرار میکنی...

از تمام سکس های یک شبه...

که تا خود صبح در تن یکی از تنهایی

دلت را بگیری

به دور ترین نقطه ی سقف خیره شوی

در خود گریه کنی تا صدای خنده هایی که تحویل هم خوابه ات میدهی بهم نریزد...

به خودت میپیچی

زیر حمام تا میتوانی میمانی...

تا نه صدای مادر گناه نکرده ات،نه نگاه پدر ریز بینت

به آشفتگی هایت نیفتد...

کاش خدا همین اتاق یک تختخوابه را هم از تو نگیرد ...

همین آهنگ های مستعمل را...

همین تاریکی چشم چران را...

کاش دوباره باور نکنی ایستادن روی پاهای بی کسی ات،به تمام شب نشینی ها شرافت دارد...

کاش دوباره از کافه ها ناامید نشوی که باز به کافه ها پناه ببری...

تنها میزت را عقب تر انتخاب کنی

که پشتت به این همه قهقه های بی خبر از تاریخ انقضایشان باشد...

حالا تو طفره برو...

از همه صفت هایت...

دنیا یه سره میرود سر اصل مطلبت...

گرگی که خودش را گاز گرفته...

پاندایی که دنیا را سیاه و سفید میبیند...

نهنگی که از شدت بی جزیرگی محکوم به زندگیست...

خرگوشی که از سقوط اشک هایش سریعتر میدود...


زندگی چیز مسخره ایست

دلت را بگیر و تا میتوانی بخند...

دلت را بگیر و تا میخواهد گریه کن...

اخرش جهان به پای اعتقادش پیر خواهد شد...

فیلسوف ها در رختخوابشان خود را نقض خواهند کرد...

شاعر ها در معشوقه ای فرضی تر از همسرانشان می نویسند...

و مقدار درد ها ثابت است

تنها از شانه ای به شانه ای دیگر منتقل میشود...